000 |
|||
9 / 11برچسب:, :: 8:44 بعد از ظهر :: نويسنده : محمد
چه ساده .... چقدر ساده تمام سختیهامون فراموش شد........ چقدر ساده تمام آرزوهامون فراموش شد........ چقدر ساده دلم دلتنگ و داغون شد.......... چقدر ساده گفتی دوست ندارم تویی که واسم میمردی.......... چقدر زود جا زدی........ خداحافظ کسی که باهاش عشقو تجربه کردم..... خداحافظ کسی که بهترین لحاظات عمرمو باهات داشتم.... خداحافظ کسی که از دوریت دارم میمیرم عین خیالت نیست......... بدون همیشه عاشقتم حتی اگه تو دنیا نباشم میدونم بعد تو اخرای عمره منه همیشه میگفتم تا کنارم باشی زنده ام خداخافظ
چرا خانوادها به دوستی باجنس مخالف واکنش نشان می دهند آیا روابط با دختر یا پسر جرم است یا از انسانی دور است درمورد جرم بودن میتوان در شرایط کنونی ایران این کار جرم است ولی در مورد مطلب دوم این کار خیلی از نظر انسانی خوب است اما در جامعه امروز روابط برخی دخترها با پسرها به فساد کشیده شده درسته چرا وقتی یه پسر تو ماشین نشسته با یه بوق دختره سوار میشه به نظر من روابط دختر وپسر باید مثل دو دوست واقعی باشد یا مثل دو دفیق باشه اصل رابطه خراب نیست ولی هرچقدر محدودیت بیشتر شود روابط مخفیانه تر می شود ودوستی بیشتر به کسافت کاری کشیده می شود
14 / 4برچسب:, :: 11:44 قبل از ظهر :: نويسنده : محمد
اگر روزی كسی از من بپرسد كه دیگر قصدت از این زندگی چیست؟
به او می گویم كه چون می ترسم از مرگ،مرا راهی به غیر از زندگی نیست!
من آن دم چشم بر دنیا گشودم كه بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند،مرا كی چاره ای زیستن بود
من اینجا میهمانی ناشناسم،كه با ناآشنایانم سخن نیست
به هركس روی كردم ،دیدم، مرا از او خبر، او را زمن نیست
حدیثم را كسی نشنید، نشنید
درونم را كسی نشناخت، نشناخت
بر این چنگی كه نام زندگی داشت
سرودم را كسی ننواخت، ننواخت
برونم كی خبر داد از درونم،كه آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چهره،آرام كه در پشتش چه طوفان ها نهان بود
همه گفتند كه عیب از هستی توست،،،جهان را به چه می بینی كه زیباست؟
ندانم راست است این گفته یا نه، ولی دانم كه عیب از هستی ماست!
چه سود از تابش این ماه و خورشید كه چشمان مرا تابندگی نیست؟ جهان را گر نشاط زندگی هست، مرا دیگر نشاط زندگی نیست پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم . نتیجه اخلاقی : هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید...
10 / 4برچسب:, :: 10:45 قبل از ظهر :: نويسنده : محمد
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد عشق طوفانی و متلاطم است عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند عشق یک فریب بزرگ و قوی است عشق در دریا غرق شدن است عشق بینایی را می گیرد عشق خشن است و شدید و ناپایدار عشق همواره با شک آلوده است از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند عشق تملک معشوق است عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند در عشق رقیب منفور است، عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است 9 / 4برچسب:, :: 2:53 بعد از ظهر :: نويسنده : محمد
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزیزم، Stac به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ?? سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اسمم : گمنام شهرت: دلباخته جرم: جوانی محکومیت :زندگی کوله بارم: حسرت خوراکم: اشک و آه دوستانم: بی وفا وطن: ندارم کوچه: محبت فلکه: دوستی چهارراه: ماتم پلاک: بدبختی+مرگ به دنبال: آرزو میراث: فراموشی نورم: شمع شغل: خریدار محبت آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |