000 |
|||
25 / 12برچسب:, :: 9:27 بعد از ظهر :: نويسنده : محمد
دیر گاهیست که تنها شده ام، قصه غربت صحرا شده ام ، وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام...
نگو ما دنیا نداریم
دنیامون پر از اقاقیست
نگو ما فردا نداریم
فردامون پر از قناریست
نگو ما همیشه بی چیز بودیم مال که خوشبختی نداره زندگی پر از خوشیست
اینا رو همه نوشتم روی گلبرگای یاس اومدم بدم به چشمات که همیشه بی ریاس
اما چشمات دیگه زیبا نبود خندتم مثل گذشته ها نبود
تو حالا یار دگر گرفته بودی
حالا دیگه همیشه بی چیز نبودی
دنیا و فردا رو باهم داشتی اما من چی منه بی کس و غریب ؟؟
که دیگه زندگی رو دوس ندارم
من دیگه امید به فردا ندارم
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اسمم : گمنام شهرت: دلباخته جرم: جوانی محکومیت :زندگی کوله بارم: حسرت خوراکم: اشک و آه دوستانم: بی وفا وطن: ندارم کوچه: محبت فلکه: دوستی چهارراه: ماتم پلاک: بدبختی+مرگ به دنبال: آرزو میراث: فراموشی نورم: شمع شغل: خریدار محبت آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |